مدرکی که داماد نشد
به باور من همواره تخیل بر واقعیت برتری داشته و دارد؛ زیراکه آگاهیِ ناب بر دل و ذهن آدمی نشسته و از راه واژگان به واقعیت میپیوندد. به بیان دیگر میتوان گفت که تخیل، واقعیتی ناب ولی بالقوه است. اینکه من نویسنده هستم، چنین برمیآید که این توان روزی تخیل و یا رویایی بالقوه بوده که اکنون به بالفعل درآمده است.
در داستانهایم همواره کوشیدهام تا رابطه این دو را با جامعه درآمیخته و احساسم را دربارۀ وقایع پیرامونم در قالب داستان بیان کنم. اما این داستان با داستانهای دیگری که نوشتهام بکلی متفاوت است. داستانی است که چهارسال و اندی پیش به وقوع پیوست. داستانی کوتاه ولی قابل تحلیل و بررسی که بیگمان میتواند بر روح آدمی کارساز آمده و نگرشها را تا اندازهای تحت تاثیر و تحلیل قرار دهد. داستان به زمانی برمیگردد که در یک آژانس هواپیمایی کار میکردم. پس از گذراندن سه ماه دوره آموزشی به صورت حرفهای مشغول به کار شدم. از آنجاییکه همه کارمندان، زن و یا دختر بودند، طبق ساعت تعیین شده یعنی راس ساعت پنج بعدازظهر کارشان را به پایان رسانده و محیط را ترک میکردند. ولی من و آقایسعیدی(حسابدار) که بسیار با هم صمیمی شده بودیم تا نزدیکیهای ساعت هفت الی هفت ونیم شب در آژانس مانده و کار میکردیم.
من تور و بلیط میگرفتم و او نیز در این میان به بررسی حسابها و گفتگو با صاحبان شرکتهای طرف قرارداد با آژانس میپرداخت. در این میان مدیر یکی از شرکتها که دوشیزهای جوان و زیبا بود، دم غروب برای حساب و کتاب به آژانس آمد و مشغول صحبت با آقایسعیدی شد. رفته رفته در میان گفتگوهایی پیرامون بدهکار و بستانکاری او بر میگشت و نگاهی به من میانداخت. این اتفاق هر بار عمیقتر و زمانش بیشتر میشد. تا آنکه یک روز آقایسعیدی پیشنهاد داد تا ما را برای امرخیر با یکدیگر آشنا کند. من که چهره استخوانی، قامت و موهای بلندش را پسندیده بودم، پذیرفتم. فردای آن روز درحالیکه کارمندان یک به یک در حال ترک آژانس بودند و از سویی من هم مشغول ثبت تور مشهد برای خانوادهای چهارنفره بودم، آقایسعیدی تکه کاغذی را جلویم گذاشت و رفت. بیتوجه به آن، کار ثبت تور و رزرو بلیطها را انجام دادم.
پس از رفتن آن خانواده چشمم به تکه کاغذ افتاد. نگاهی به آقایسعیدی کردم. او سرش را پایین انداخت و با زیرکی لبخندی به چهراش آورد. تکه کاغذ را برداشتم و نگاه کردم، متعجب و تا اندازهای دستپاچه گفتم: این شماره خانم مهرانی است؟!
آقایسعیدی: با او صحبت کردم و او بیدرنگ شماره مبایل مادرش را به من داد تا به تو بدهم. امشب که به خانه رسیدی، شماره را به مادرت بده تا فردا صبح نزدیکای ساعت ۱۰ و ۱۱ با مادرش صحبت کند چراکه تنها در این ساعت او در خانه تنها است. سپس چشمکی زد و گفت: طرف از تو خوشش آمده. گرفتی؟
بیدرنگ کاغذ را در کیفم گذاشتم و شب همینکه به خانه رسیدم، موضوع را برای خانواده مطرح کردم. از رفتار دوشیزۀ زیبا که نامش مارال بود گرفته تا خانوادهام برمیآمد که همه چیز بر وفق مرادم است.
فردا صبح مادرم با مارش صحبت کرد و برای آشناییمان از او اجازه گرفت. نزدیکای ظهر خانم مهرانی به بهانه گرفتن بلیط برای یکی از کارشناسان شرکتشان زنگ زد و به این شیوه آشناییمان آغاز شد، چند بار با هم بیرون رفتیم. در آن زمان دو تا از کتابهایم را که به چاپ رسیده بودند، به او هدیه دادم.
حتی بخشی از کتاب پیرمرد را که درباره دختری با چهره استخوانی با قد و موهای بود، نشانش دادم. او به شوق آمده بود. در طی مدت آشناییمان تقریبا سر همه نکات و جزئیات حتی رفتن پیش یک مشاور خانواده به توافق رسیده بودیم که روزی بحث مدرکم را پیش کشید.
پرسیدم: مگر آقایسعیدی درباره مدرکم با شما صحبت نکرده؟!
پاسخ داد: بله، ولی خانواده من همه فوقلیسانس و دکترا دارند.
پرسیدم: پس چرا الآن این موضوع را مطرح میکنی؟!!!
پاسخ داد: میتونم از خانوادهام فرصت بگیرم تا به دانشگاه بروی، نزدیکای ترم آخر لیسانست که رسید، آنها را متقاعد خواهم کرد تا اجازه دهند به خواستگاریم بیایی.
در آن هنگام نفس ژرفی از اعماق وجودم برآمد. نفسی که بیشتر به افسوس شبیه بود. بهرروی پاسخ دادم: من نه وقت و نه علاقهای به دانشگاه رفتن دارم. از طرفی برخی از دوستانم که استدیار دانشگاه هستند، بارها گفتهاند که باتوجه به داستانهایی که نوشتهای(داستانهایی که هنوز به چاپ نرسیده بودند) و در آمیختن عرفان، فیزیک کوآنتوم، نکتهها و رویکردهای جامعهشناسان بزرگ و تطبیق آنها با شعرهای حافظ، مولانا، سعدی و… آن هم در قالب رمانهای گیرا که نمیگذارند خواننده لحظهای چشم از کتابهایت بردارند، کاری بزرگ و عجیب است.
او سکوت کرده و نگاهم میکرد. از نگاه و رفتار بدنش اینگونه برمیآمد که این گفتهها را تنها مقدمهای
برای پاسخم میداند.
ازاینروی ادامه دادم: من با این کتابها روزی به شخصیتی بینالمللی بدل خواهم شد و یا دستکم بسیاری از مردم و همچنین بزرگان ایران من را خواهند شناخت. در واقع اعتبار بالایی در جامعه پیدا خواهم کرد. گفت: همه اینها درست ولی اینها که برای پدرم مدرک نمیشوند.(بعدها روانشناسی بهم گفت که مدرک و مدرکخواهی، خواسته خودش بوده و شاید حتی پدر و مادرش هم در جریان این موضوع نبوده باشند.)
در پایان وقتی دریافت که در این مورد نمیتواند متقاعدم کند، پرسید: ناراحتی؟
در حالیکه از بیرمقی رنج میبردم، خودم را به سختی نگاه داشته و پاسخ دادم: بله، واقعا این موضوع رو نمیتونم برای خودم هضم کنم.
گفت: باشه، پس بعدا دربارهاش صحبت میکنیم.
سه روز پشت سرهم درباره این موضوع بحث میکردیم و هر دم خسته و دل گرفتهتر میشدم. تا اینکه پیام داد و نوشت: موافقی مدتی آشنایی و صمیمیتی را که داشتیم، فراموش کرده و رابطه را به حالت روز اول برگردونیم؟
آنقدر از این گفتگوهای پیرامون مدرک خسته شده بودم که با شنیدن این پیشنهاد احساس آرامش بهم دست داد و گفتم: علیرغم میل باطنیم، با پیشنهادت موافقم.
فردای آن روز درحالیکه مشغول گرفتن بلیط مشهد برای یکی از مسافرها بودم، آقایسعیدی با چهرهای مبهم بستهای را روی کانترم(میز مخصوص آژانسهای هواپیمایی) گذاشت و رفت و جلوی میزش نشست. پس از رفتن مسافر، بسته را باز کردم و دیدم که او کتابهایم را پس فرستاده است. نگاهی به آقایسعیدی کردم و او با لبخندی همراهکننده به آرامی گفت: بیخالش، قسمت نبود.
وقتی به خانه بازگشتم، نگاهی به کتابهایی که خوانده، رمانهایی که نوشته و در ورد تایپ کرده بودم، انداختم. سپس از کشوی میزم مدرک دیپلمم را برداشتم، نگاهش کردم و گفتم: مدرکی که داماد نشد!
نویسنده: حمیدلایجی