✨ داستانهای ما – شماره ۲
عنوان: کشف دستبند جادویی از وسایل قدیمی پدر
✍️ نویسنده: جعفر کریم نژاد
روزی که النا وارد انباری قدیمی خانه شد، فقط دنبال دفترچهی نقاشی گمشدهاش بود. اما چیزی بسیار عجیبتر در انتظارش بود…
در گوشهی یک جعبهی چوبی، میان وسایلی خاکخورده، چشمش به جعبهای مخملی افتاد. حسی عجیب در دلش پیچید؛ انگار صدایی بیکلام زمزمه میکرد:
«بازم کن…»
وقتی در جعبه را گشود، با دستبندی درخشان با هفت مروارید رنگی روبهرو شد؛ از قرمز آتشین تا آبی آرام…
در مرکز دستبند، یک دکمه نقرهای قرار داشت — بیصدا اما پر راز.
النا با تردید اما با کنجکاوی، دستبند را بست.
درونش چیزی روشن شد… یک رؤیای قدیمی، یک حس الهام.
و در همان لحظه، صدای پدرش در ذهنش طنین انداخت:
«هر چیزی که به آن باور داشته باشی، میتونه قدرت بگیره…»
فصل دوم: آغاز سفر و چالشهای اولیه
از همان شب، رؤیاهای النا رنگ تازهای گرفت.
او وارد سرزمینی خیالی شد… باغی زیبا، خانهای کوچک با پنجرههای نورگیر، رودخانهای باریک و آرام…
اما صبح روز بعد، چیز عجیبی اتفاق افتاد.
یکی از مرواریدها — قرمز — نورانی شده بود.
و دکمهی نقرهای، مثل قلب، تپید.
النا فکر کرد:
«اگه دکمه رو فشار بدم، چی میشه؟»
اما قبل از لمس دکمه، فقط در ذهنش گفت:
«میخوام مروارید قرمز روشن بشه.»
و… شد.
نور قرمز فوران کرد.
صدایی در ذهنش گفت:
«قدرتها با افکار بیدار میشن، نه با فشار دست.»
او با ذهنش شروع کرد به ساختن:
یک خانه با گلهای صورتی، سقف برگهای سبز، پنجرههایی که آفتاب ازش عبور میکرد…
اما ناگهان، باغ خراب شد. رودخانه خشک شد. آسمان تاریک شد.
النا وحشتزده شد…
اما صدایی آرام زمزمه کرد:
«مشکل در ذهن توست، نه در دنیات…»
النا اولین درس بزرگش را گرفت:
🌱 «اگر میخوای دنیات زیبا بمونه، اول باید درونت رو زیبا کنی.»
🧠 پرسش پایانی:
تو اگه همچین دستبندی داشتی، اولین چیزی که با قدرت ذهنیات میساختی چی بود؟
کامنت کن یا برای ما بنویس…
اگر دوست داشتی داستانت توی قسمتهای بعدی منتشر بشه، برای ما ارسالش کن.
ارسال داستان:
میخواهی داستان تو هم در این مجموعه منتشر شود؟
داستانت را برای ما بفرست تا شاید شماره بعدی، «داستان تو» باشد! تلگرام: @Businessfollow
تلگرام: @writingforchange